کد مطلب:33614 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:104

بحث در باب نفی و اثبات وجود خداوند











تا اوائل قرون روشنگری، اروپا جامعه ای، دینی بود. یعنی مستقیما بر سر وجود یا عدم وجود خداوند سخن می رفت. از یك سو فریادهای ملحدانه بلند بود و از سوی دیگر

[صفحه 182]

فریادهای مومنانه. به هر جهت آنچه موضوع سخن بود، وجود خداوند بود. بندگی بندگان مفروض بود. فقط در اصل وجود خداوند سخن گفته می شد. اما از وقتی به بعد گفتگو و بحث از اینكه آیا خدایی هست یا نه، محو گردید، یا كمرنگ شد و در حاشیه قرار گرفت. آنچه كه به نحو جدی تری مطرح گردید این بود كه آیا انسان در كنار خداوند می ماند یا نه؟ به تعبیر یكی از فیلسوفان جدید، آیا جمع میان بی نهایت و با نهایت ممكن هست یا نیست؟ این اعتقاد رفته رفته اهمیت یافت كه اگر ما خدا را بزرگتر و بزرگتر كنیم، در مقابل آدمیان را كوچك و كوچكتر نموده ایم. یعنی عزت خداوند را به هزینه ی ذلت انسانها فراهم آورده ایم، به آدمیان می گوییم كه در برابر خداوند به خاك بیفتند، بر خود ذلت و حقارت را بپسندند و تمام اوصاف جمال و جلال و عظمت و عزت را به خداوند اسناد بدهند.

در واقع مساله از حد یك نفی و اثبات فلسفی و كلامی بیرون آمد و جنبه ی انسانی به خود گرفت. گفته شد كه انسان نمی تواند در كنار چنان خدایی باقی بماند، بلكه فقط باید له شود و نیست گردد. لذا اگر بناست كه انسان به انسانیت خود ادامه دهد، باید اندیشه ی خدا و طرح وجود او را به كناری بنهد. مكتب اگزیستانسیالیزم الحادی كه از مكاتب فلسفی روزگار ماست، دقیقا بر این موضع است. اندیشه ی گوهری و اصلی این مكتب آن است كه جمع میان خدا و انسان ممكن نیست: یا خدا یا انسان. اگر خدا درآید، آدمی باید محو شود و در میان نماند و اگر انسان بخواهد بماند، خدا باید طرد شود. و چنین بود كه خداوند از صحنه بیرون رفت.


صفحه 182.